فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز
فونت زيبا ساز
سلام دنیا

سلام دنیا

سرگرمی

الان نه

الان نه  فعلا دورت خیلی شلو غه... تنهات که گذاشتن باهات خیلی  حرف دارم...

+ نوشته شده در  یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:,ساعت 6:33 بعد از ظهر  توسط saeed ajdadi 

گاهی

گاهی انقدر مشغول بزرگ شدن هستیم که یادمان میرود پدر و مادرمان در حال پیر شدن هستند به افتخار همه پدر و مادرها.

+ نوشته شده در  یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:,ساعت 6:31 بعد از ظهر  توسط saeed ajdadi 

شــــایــــــد...

شــــایــــــد...

و شـــایـــد ســـال هـــا بعــــد . . .

بــــی تفـــاوت از کنـــار هــــم بگــــذریم و بگـــوییــــم . . .

آن غـــربیــــه . . .

چقــــدر شبیـــه خـــاطـــراتـــم بـــود . . !

+ نوشته شده در  یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:,ساعت 6:22 بعد از ظهر  توسط saeed ajdadi 

مترسک

مترسک : گندم تو شاهد باش که مرا برای ترساندن آفریدند امامن تشنه ی عشق پرنده ای بودم که سهم اش از من گرسنگی بود ...
مترسک : گندم تو شاهد باش که مرا برای ترساندن آفریدند 
امامن 
تشنه ی عشق پرنده ای بودم که 
سهم اش از من گرسنگی بود ...
+ نوشته شده در  یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:,ساعت 6:14 بعد از ظهر  توسط saeed ajdadi 

دیـگـــر نه

دیـگـــر نه اشـکـــهایــم را خــواهـی دیــدنه التـــمـاس هـــایم راو نه احســـاســاتِ ایــن دلِ لـعـنـتـی رابه جـــایِ آن احســـاسی که کُـــشـتـی درخـتـی از غــــرور کـاشـتم!

+ نوشته شده در  یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:,ساعت 1:5 قبل از ظهر  توسط saeed ajdadi 

مـورد داشـتیم

مـورد داشـتیم پیرمرده با نوه اش اومده بودن خرید... پسره هی زِر زٍر می كرد. پیرمرد می گفت: آروم باش فرهاد، آروم باش عزیزم! جلوی قفسه ی خوراكی ها، پسره خودشو زد زمین و داد و بیداد .. پیر مرده گفت: آروم فرهاد جان، دیگه چیزی نمونده خرید تموم بشه.... دَم صندوق پسره چرخ دستی رو كشید چنتا از جنسا افتاد رو زمین، پیرمرده باز گفت: فرهاد آروم! تموم شد، دیگه داریم میریم بیرون! من كف بُر شده بودم. بیرون رفتم بهش گفتم آقا شما خیلی كارت درسته این همه اذیتت كرد فقط بهش گفتی فرهاد آروم باش! پیرمرده با این قیافه :| منو نگاه كرد و گفت: عزیزم، فرهاد اسم مَنه! اون پدر سگ اسمش سیامكه
+ نوشته شده در  یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:,ساعت 1:2 قبل از ظهر  توسط saeed ajdadi 

لعنت

لعنت به تمام لحظاتی که ..
نفهمیدی چقدر دوستت دارم ....

+ نوشته شده در  شنبه 23 آذر 1392برچسب:,ساعت 11:59 بعد از ظهر  توسط saeed ajdadi 

وقتی

وقتی که سرت شلوغه
وقتی که داری خوش میگذرونی
اون موقعه اگه به یادم باشی
دوســــت داشتنت رو باید نشــــونم بدی
وگرنـــه همــــــــــــه توو تنهاییشون
دنبال یه همدم میگردن

+ نوشته شده در  شنبه 23 آذر 1392برچسب:,ساعت 11:31 بعد از ظهر  توسط saeed ajdadi 

پروردگارا

پروردگارا از عشق امروزمان چیزی برای فردایمان باقی بگذار.... به اندازه یک نگاه... به اندازه یک لبخند.... تا به یاد داشته باشیم که روزی عاشق هم بودیم
+ نوشته شده در  شنبه 23 آذر 1392برچسب:,ساعت 10:34 بعد از ظهر  توسط saeed ajdadi 

ﺩﺭ ﺭﻓﺎﻗﺖ

ﺩﺭ ﺭﻓﺎﻗﺖ ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺁﺩﻣﻬﺎﯼ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﯿﺪ ... . . .... . ... . . . . . ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺗﺎﺯﻩ ﺭﻧﮓ ﺷﺪﻩ ﺗﮑﯿﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﮐﺮﺩ
+ نوشته شده در  شنبه 23 آذر 1392برچسب:,ساعت 10:32 بعد از ظهر  توسط saeed ajdadi 

داستان کوتاه حقيقتی پنهان

در اتاقو قفل کرد
پرده پنجره اتاق رو
کشید
نشست روی صندلی
سیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زد

تاریکی و دود بود که در هم می آمیخت
و مرد , با چشم های نیمه باز و سرخ ,

به این هم آغوشی رخوتناک , نگاه می کرد
دود سفید و تنبل سیگار , مواج و
ملایم , در آغوش تاریکی فرو می رفت و محو میشد
انگار تاریکی , دود رو می بلعید
و اونو درون خودش , خفه می کرد
مرد از تماشای این هماغوشی بی رحمانه , سرگیجه
گرفت و به سرفه افتاد
....
روزهای اول گل سرخ بود و چشم ها
لرزش خفیف لب
ها بود و نگاه های پر از ترانه
شنیدن بود و تپیدن
عشق بود و رعشه های خفیف
و گرم زیر پوستی
روزهایی که همه چیز معنای خاصی داشت و سلام ها مثل قهوه داغ
,
در یک بعد از ظهر سرد زمستان , حسابی , می چسبید
تعریف مرد , از عشق ,
دوست داشتنی فرا تز از مرزهای منطق بود و زن ,
عشق را به ایثار دل , تفسیر می
کرد
مرد , که هیچگاه عاشق نشده بود ,
از گرمای با او بودن ,
لذت می برد
.
و حس می کرد چیزی در درونش متحول می
شود
و زن , مدام لبخند می زد ,
و گاهی چشم هایش از هیجان , مرطوب میشد و
دستهایش مرتعش از لمس با هم بودن ,
دستهای مرد را در آغوش میکشید
روزهای اول
, همیشه زیباست .
مثل روز اول
خریدن یک کفش چرم براق
مثل روز اول مدرسه
مثل روز تولد
هر تماسی , پر
بود از فدایت شوم ها و دوستت دارم ها و بی تو هرگز
و هر نگاهی , لبریز بود از
تمنا و خواستن و نیاز
زن , مثل بهار شده بود .
پراز طراوت و تازگی و تبسم های
پنهان همیشگی
و مرد , شاد تر از تمام روزهای تنها بودنش , راست قامت و بی پروا

روی این وسعت سفید , لکه ای هم اگر بود , محو بود و مبهم
یا اگر خیلی هم
بزرگ بود ,
به چشم هیچکدامشان , نمی آمد
شعرهای عاشقانه بود و وعده های
مخفیانه
.....
روزهای خوب , زود می گذرد .
قانون " بودن " همین است
روزهای
خوب , عمرش , مثل عمر پروانه هاست
کوتاه و زیبا
و روزهای خوب , کم کم ,
تمام میشد .
مرد ؛ باز , آهسته , به زیر لب
ترانه های غمگین می خواند
و زن , تبسم های کنج لبش را , گم کرده بود
تکرار
و تکرار و تکرار
شاید همین تکرار بود که همه چیز را فدای بودن خویش کرده بود

و شاید هم , با هم بودن ها , بوی کهنگی و نم گرفته بود
هر چه بود , مثل
سرمایی سوزناک و خشک , به زیر پوست عشق , نفوذ کرده بود
و شاید هم , اصلا ,
عشقی در کار نبود .
....
- من
هیچوقت عاشق نمی شم .
هیچوقت
...
فکر کردی منم ازونام که به خاطر یکی , خودشو از روی ساختمون پرت میکنه
؟
فکر کردی اگه نباشی تب می کنم ؟
نه جونم ... اینطوریام نیس , دوستت دارم
ولی خل و چل بازی بلد نیستم
حالا دو روز مارو بی خبر میذاری و به تلفونامونم
جواب نمیدی بی معرفت ؟
فکر کردی با این کارت , عشقتو توی دلم میکاری ؟
نه به
خدا , این کارا همش از بی مرامیته .... حتما یادت رفته اون شباییکه تا صدامو
نمیشنیدی خوابت نمی برد
عیبی نداره ... میگذره ,
یه جورایی می سوزم , حتما
کیف می کنی نه ؟
میسوزم از اینکه گفتم همدلمی ... نگو فقط همرام بودی ... دلت
کجا بودو فقط شیطون میدونه ...
مرد میگفت و از پس دودهای مواج , روزهای گذشته را
, جستجو می کرد
و زن , همه چیز انگار , برایش خوابی بود کوتاه و سنگین :
-
خودت چی ؟
خودت اگه یه هفته هم بری توی غار تنهاییت , هیچکی حق نداره صداش در
بیاد
حالا یه تلفنتو جواب ندادم شدم بدترین آدم دنیا
خب چی داری برام بگی ؟
فکر نمی کنی همه چی خیلی بیخودی و تکراری شده ؟
خسته ام کردی , هیچ حس و حالی تو
صدات نیست , انگار دارم با سنگ صحبت می کنم
حرفامون جمله به جمله اش اونقدر
تکراری شده که نگفته همه شو از برم
نگفتم عاشقم باشو خودتو برام از رو ساختمونا
پرت کن پایین
فقط خواستم بفهمم بودن و نبودنم فرقی ام برات داره یا نه ....

که تو هم خوب جوابمو دادی
....
بوق ممتد .
مثل یک دیوار آجری بلند است .
تا آسمان
انگار که دیوار, آسمان
آبی را دو تا می کند
بوق ممتد , یعنی رفتن , بدون خداحافظی
یعنی , چیزی
شبیه فحش های بد ....
...
مرد دست در جیب
با قدی خمیده و چشمانی بی خواب

قدم زدن را برای فراموش کردن , امتحان می کرد
و زن , بی پروا , عشقی تازه
می خواست
اندام نحیفش , تحمل بار تنهایی را نداشت
صدای تازه , گرمتر از
صداهای تکراری و واژه های تکراریست
عشق تازه , آدم را دوباره نو می کند

انگار آدم برای ادامه زندگی اش , دوپینگ می کند
عشق تازه , جسارت فراموشی
خاطرات عشق کهنه را می طلبد و لگد زدن به تمام با هم بودن های قدیم
مرد نمی
توانست
مردها گاهی خیلی سخت می شوند
سخت و بیروح و لایه لایه
و مردی که
واپس زده از عشقی نافرجام باشد ,
می شکند ,
ذوب می شود و اینبار به جای شیشه
,
سنگی می شود سخت تر از خارا
....
آدم دلش تنگ می شود
دل آدم هم که
تنگ شود , نفسش میگیرد
هوای گذشته ها را می خواهد
حتی شده به یک نفس
عمیق
یکسال گذشت
تنهایی همراه مرد بود
و زن , انگار دوباره , واپس زده
عشقی چندین باره بود
مرد , نه اینکه عاشق بوده باشد ... نه .... فقط از روی
دلتنگی
گوشی تلفن را بر می دارد و شماره ها را برای شنیدن , نوازش می کند
:
- الو ...
صدای زن شکسته و خراشیده است
انگار قبلش سیگار کشیده باشد ..
آنطوری
صدا , در عین غریبه گی اش , دل مرد را می لرزاند
آن روزها چقدر خوب
بود ها ...
- الو ... بفرمایید
مرد , دلش می خواهد نفس عمیق بکشد
دلش
می خواهد نفس حبس شده در سینه اش را با سلامی تازه , بدمد بیرون
گاهی می شود در
یک آن , همه چیزهای بد را فراموش کرد
انگار که از همان اول نبوده
مرد
تصمیمش را گرفت که ناگهان از پس صدای زن , صدای مردی غریبه آمد
صدای قلدر و خشن
:
- الو .... د چرا حرف نمی زنی مزاحم ....
قلب مرد انگار که , ایستاد

گوشی را کوبید روی تلفن
مردی غریبه ! ... رویا که رنگش می پرد می شود کابوس

و مرد غریبه کابوس رویاهای دلتنگی مرد شد
مرد , نحیف و قد خمیده
در
اتاقو قفل کرد
پرده پنجره اتاق رو کشید
نشست روی صندلی
سیگار نیمه کشیده
شو برداشت و پک عمیقی بهش زد
تاریکی و دود بود که در هم می آمیخت و مرد ,
با
چشم های نیمه باز و سرخ , به این هم آغوشی رخوتناک , نگاه می کرد
....
زن ,
نشسته بود لبه تخت
شکسته و بیروح
مرد غریبه لباس هایش را پوشید
بوسه سرد
مرد غریبه , شانه های لخت زن را آزرد
- دوستت دارم
صدای مرد غریبه , شبیه
سائیدن ناخن به دیوار سیمانی بود
زن خوب گوش سپرد
نه ... این صدا هم تازگی
نداشت
این صدا هم تکراری بود .
زن , در جستجوی تازه تر شدن ,

اندازه تمامی دستمالهای کاغذی دنیا , چروکیده بود
...
رسم است زیبایی ها
را می نویسند و
بعد ها افسانه می خوانندش
و نسل به نسل , آدم ها با ولع

تمام کلمه هایش را می خوانند و حفظ می کنند
حقیقت را که بنویسی
نه کسی
می خواند
نه کسی حفظش می کند
حقیقت , آنقدر زشت است گاهی که آدم ها ترجیح
می دهند در عمیق ترین نقطه قلبشان , به خاکش بسپارند

+ نوشته شده در  شنبه 23 آذر 1392برچسب:,ساعت 10:29 بعد از ظهر  توسط saeed ajdadi 

ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﯾﯽ

ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﻣﻦ ﻧﻨﺪﺍﺧﺘﻤﺖ ﮐﻪ، ﺧﻮﺩﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩﯼ ...
ﺭﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮﯼ جرشون بدی، ﺑﻌﺪ ﺑﮕﯽ ﻣﻦ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ، ﺧﻮﺩﺕ جر خوردی
:|

+ نوشته شده در  شنبه 23 آذر 1392برچسب:,ساعت 10:9 بعد از ظهر  توسط saeed ajdadi 

داستان اخلاقى

داستان اخلاقى ٢٨-با سپاس ايمان حسينى️داستان مرد خوشبخت پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند". تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست. ... تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می‌توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود". شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.... آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟" پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!ادامه ...
عکسِ‏‎Abadgaran Toos Emkan‎‏
عکسِ‏‎Abadgaran Toos Emkan‎‏
عکسِ‏‎Abadgaran Toos Emkan‎‏
عکسِ‏‎Abadgaran Toos Emkan‎‏
+ نوشته شده در  شنبه 23 آذر 1392برچسب:,ساعت 10:1 بعد از ظهر  توسط saeed ajdadi 

چقدراز

چقدراز”دیدی گفتم ها” متنفرم..
چقدراز”بهت گفته بودم ها” خسته ام..
دلم کمی نوازش میخواهد..
نوازش کسی که بگوید..که بگوید..هیچ چیز نگوید!
فقط باشد!
برای همه ی دیدی گفتم ها وبهت گفته بودم ها کر میشوم،فقط صدای قلبم را در دنیایم پخش میکنم..

+ نوشته شده در  شنبه 23 آذر 1392برچسب:,ساعت 9:50 بعد از ظهر  توسط saeed ajdadi 

همیشه حرف از رفتن هاست... کاش کسی..... با آمدنش غافلگیرمان کند!!!
نگاره: ‏همیشه حرف از رفتن هاست...
کاش کسی.....

با آمدنش غافلگیرمان کند!!!‏
 
  •  
     
     
  •  
+ نوشته شده در  شنبه 23 آذر 1392برچسب:,ساعت 9:47 بعد از ظهر  توسط saeed ajdadi 

پسر عموم 6 سالشه

پسر عموم 6 سالشه بهم گفته بیا باهم بازی کنیم تو بشو زن من، منم میشم شوهر تو!!!.... ...آخ عزیزم شب شده بیا بریم زیر لحاف بخوابیم !!!!... منو میگی هیچی دیگه دیدم داره کار رو به جاهای باریک میکشونه فوری طلاق گرفتم الانم دپرس گوشه اتاق نشسته!!
+ نوشته شده در  شنبه 23 آذر 1392برچسب:,ساعت 9:45 بعد از ظهر  توسط saeed ajdadi 

صفحه قبل 1 ... 9 10 11 12 13 ... 16 صفحه بعد